یکی از دوستان در پیامی خصوصی درخواست کرده بود قدری از خاطرات اردوهای بسیج را بنویسم.
اطاعت امر میکنم و مینویسم.
اما نه از اردوی تفریحی به شیراز که خیلی خوش گذشت
نه از اردوهای زیارتی و سیاحتی به مشهد مقدس
ونه از اردو های تفریحی به خرقان زرندیه،بهشت کوچک
می نویسم از جهاد و مردونگی,از
اردوی جهادی
در ادامه مطلب بخوانید....
دقیقا سال 91 بود،نزدیکی های شهریور،اعلام شد یک گروه جهادی نیازی برای اعزام به روستا های محروم خرقان,یا علی گفتیم و اسباب رو فراهم کردیم و رفتیم،در منزلی مستقر شدیم که خود شهید کریم صلاح قبل از شهادتش ساخته بود،مأموریت ما رنگ آمیزی حصار عظیم قبور مسلمین در روستای چاناخچی بود،آخه می دونید اون روستا با توجه به طبیعت زیبایی که داره و آبشاری که مزید این زیبایی شده و کلیسای میرکس که در اونجا قرار داره همه ساله توریست های زیادی رو به اونجا می کشونه،یه کمی زشته در مقابل اهل کتاب و... وضعیت مسلمونا نامناسب باشه،
مشغول کار شدیم...
روزای باور نکردنی ای بود،همه مسئولیت داشتند،مثل جبهه،خودمون غذا درست می کردیم،ظرف می شستیم و...
یادم میاد شام که می خوردیم اون پنجره ی آبی رو به جنگل رو باز می کردیم و داز میکشیدیم،چه قدر نفس عمیق توی اون هوای خنک و دلچسب حال آدمو جا میاورد،
یه کم که غذا جا به جا که میشد،میرفتیم تو جنگل و نصف شب توی تاریکی جنگل گرده می گرفتیم و می خندیدیم و ترسو ها رو میترسوندیم.خداییش حال می داد.
صبح ها هم که نماز جماعت صبح و خواب و دادو بیداد که آقا مینی بوس اومده وسط روستا بوق میزنه،سرویس داره پاشید صبحونه رو هم باید بریم چاناخچی بخوریم و بچه ها....
این داستان ادامه دارد...